دو خلبان

 

دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر

خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی

سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما

حرکت می کرد.


زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران

فضا را پر کرد.


اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی

خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران

خواستند کمربندهای خود را ببندند.


در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع

شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط

یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.


اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و

کم کم سرعت گرفت.


هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با

سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.


هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه

دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.


اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام

آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.


در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :

باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ

زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

قصور ذهن

 

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.


لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.


از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست

هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.



سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک

ساحل پائین گذاشت .


راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ”

مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی

که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس

دستورات بود ؟ “

و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین

رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ،

اما دیگر تحملش طاق شد


و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا

هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

فرشته کوچک

 

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:

در را شکستی !

بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای

که خیلی پریشان بود ،

به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !

و در حالی که نفس نفس میزد

ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !

مادرم خیلی مریض است . دکتر

گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من

برای ویزیت به خانه کسی نمیروم

. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر

شد . دل دکتر

به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،

جایی که مادر بیمارش در

رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه

و توانست با آمپول

و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .

او تمام شب را بر بالین

زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .

زن به سختی

چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری

که کرده بود تشکر کرد .

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .

اگر او نبود حتما میمردی !

مادر با تعجب گفت :

ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !

و به عکس بالای تختش اشاره کرد .

پاهای دکتر از دیدن عکس روی

دیوار سست شد . این همان دختر بود !

یک فرشته کوچک و زیبا ….. !


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

حکایت موسی و بهشت.....

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :

آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد :

آری ! موسی با حیرت می پرسد :

آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد :

او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد :

میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد :

مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات

می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ،

آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟

قصاب در جواب می گوید :

مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ،

آن گاه با هم به خانه می رویم ،

موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که

او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد

در پارچه ای پیچید و...

کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید :

کار من تمام است برویم ،

سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ،

رو به موسی کرده و می گوید :

لحظه ای تامل کن !

موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ،

آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد .

شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به

خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ،

پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ،

سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ،

دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :

مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید :

پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .

سپس قصاب پیرزن را مجدداً

در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با

تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را

این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که

همیشه این دعا را برای من می خواند که "

انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "


چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !


موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و

تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد